ماجراهای آرمین و ددر!!!
عزیز دلم از وقتی امسال هوا کمی گرم شد تو هم ددری شدی حساااااااااابی ...
اوایل وقتی می رفتیم بیرون از ترس فقط بغلت میکردیم چون وقتی میذاشتیمت زمین فقط دوست داشتی راه خودتو بری و اگه مانع می شدیم چنان داد و هواری راه مینداختی که از بیرون رفتنمون پشیمون می شدیم. تمام خریدای عید امسالو با همین شرایط سخت انجام دادیم . البته کالسکه گاهی وقتا عصای دستمون می شد...
هر وقت می دیدم یه بچه ی کوچولو دست مامان و بابا شو گرفته و با رضایت داره راه میره غبطه می خوردم...
تا اینکه روز اول اردیبهشت می خواستیم بریم بیرون من به بابایی گفتم حتما کالسکه رو بردار تا امروزمون خراب نشه اما بابایی گفت نه دیگه پسرمون بزرگ شده و باید باهامون راه بیاد...(فردای اون روز ، روز تولد من بود)
وقتی رفتیم بازار من خرید داشتم و بابایی گفت تو برو من مراقب آرمین هستم ، وقتی از فروشگاه بیرون اومدم منظره ای رو دیدم که برام باورنکردنی بود تو دست بابایی رو گرفته بودی و با آرامش کامل داشتین قدم می زدین... نمی دونی چقد از دیدن این صحنه خوشحال شدمممممم....
عزیز دلم این بهترین کادوی تولدی بود که امسال گرفتم...از اون روز به بعد دیگه اون آرمین جیغ جیغو که می ترسیدیم باهاش بیرون بریم نیستی...الان دیگه هر روز دستتو می گیرمو با هم میریم پارک و خرید .....
قربون گل پسرم برم که دیگه بزرگ و آقا شده مرسی مامانی به خاطر این کادوی به یادموندنی که بهم دادی ...